جدول جو
جدول جو

معنی بی شمار - جستجوی لغت در جدول جو

بی شمار
بسیار، بی اندازه، بی حساب، بی مر
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
فرهنگ فارسی عمید
بی شمار
(شُ)
مرکّب از: بی + شمار، آنکه شمرده نشود. (آنندراج)، که به شماره درنیاید. بی حساب. بسیار. زیاده. بی مر. (ناظم الاطباء)، نامعدود. لایعد. بی اندازه. بی عدد. لایحصی:
زهر چش ببایست بودش بکار
بدادش همه بی مر و بی شمار.
دقیقی.
وزین سوی دیگر گو اسفندیار
همی کشتشان بی مر و بی شمار.
دقیقی.
همه از پی سود بردم بکار
بدو داشتم لشکر بی شمار.
فردوسی.
بپرسیدم از هر کسی بی شمار
بترسیدم از گردش روزگار.
فردوسی.
یکی هدیه آراست بس بی شمار
همه یادگار ازدر شهریار.
فردوسی.
تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
از ابر پیل سازم و از باد پیلبان
وز بانگ رعد آینۀ پیل بی شمار.
منوچهری.
این هنری خواجۀ جلیل چو دریاست
با هنر بی شمار و گوهر بی عد.
منوچهری.
این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بی شمار.
منوچهری.
در آن بیشه ها مردم بی شمار
گیا خوردشان یا بر میوه دار.
اسدی.
مال بسیار و مردم بی شمار و عده تمام دهیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412)، چندین ستارۀ تابدار بی شمار حاصل گشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93)،
مکر است بی شمار و دها مر زمانه را
من زو چنین رمیده ز مکر و رها شدم.
ناصرخسرو.
ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم
که خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد.
ناصرخسرو.
گفتند باک ندارید و مترسید که بسیار لشکر بی شمار باشد. (قصص الانبیاء ص 147)،
از بی شمار خواسته بخشیدن تو نیست
در فهم و وهم خواسته بخشیت را شمار.
سوزنی.
گر نه خرف شد خریف از چه تلف میکند
برشمر از دست باد سیم و زر بی شمار.
خاقانی.
عتابهای هجرتو بسیار است و حسابهای وصل تو بی شمار. (سندبادنامه ص 75)،
خلقی بی شمار از لشکر خوارزم بر صحرای آن رزم بیجان گشته بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405)،
سپاهی داد قیصر بی شمارش
بزر چون زر مهیا کرد کارش.
نظامی.
مپرس از غصه های بی شمارم
مجو از جورهای روزگارم.
نظامی.
روضه گاهی چو صد نگار درو
سرو و شمشاد بی شمار درو.
نظامی.
بی طلب تو این طلبمان داده ای
بی شمار و عد عطا بنهاده ای.
مولوی.
بدریا در منافع بی شمار است
وگرخواهی سلامت بر کنار است.
سعدی.
گر غصۀ روزگار گویم
بس قصۀ بی شمار گویم.
سعدی.
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد.
حافظ.
کتب بسیار و دفاین بی شمار و دواوین از انواع علوم و اصناف اشعار و فنون و اخبار بر طلبه و اهل علم وقف کرد. (تاریخ قم ص 6)، و ضیاع بی شمار بی عد بر آن وقف کرد. (محاسن اصفهان ص 142)،
غم بی حد و درد بی شمار و من فرد
یارب چه کنم که صبر نتوانم کرد.
مشتاق اصفهانی.
رجوع به شمار شود، بی آزاری. بی گزندی
لغت نامه دهخدا
بی شمار
بسیار، بی اندازه، بی حد، بی حساب، بی قیاس، بیمر، بی نهایت، جزیل، زیاد، سرسام آور، فراوان، نامحدود، نامعدود
متضاد: معدود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی شمار
لا تعدٍّ ولا تحصى
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به عربی
بی شمار
Numberless, Innumerable
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بی شمار
innombrable
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بی شمار
अनगिनत
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به هندی
بی شمار
innumerevole
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بی شمار
несметный , бесчисленный
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به روسی
بی شمار
unzählbar, unzählig
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به آلمانی
بی شمار
численний , безліч
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بی شمار
niezliczony
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به لهستانی
بی شمار
无数的
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به چینی
بی شمار
innumerável, incontável
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بی شمار
นับไม่ถ้วน , นับไม่ถ้วน
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به تایلندی
بی شمار
אינסופי
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به عبری
بی شمار
innumerable
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بی شمار
ontelbaar
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به هلندی
بی شمار
بے شمار , بے شمار
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به اردو
بی شمار
অসংখ্য , অগণিত
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به بنگالی
بی شمار
isiyo na idadi, isiyohesabika
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بی شمار
sayısız
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بی شمار
tak terhitung
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بی شمار
無数の
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بی شمار
무수한 , 셀 수 없는
تصویری از بی شمار
تصویر بی شمار
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شُ مَ)
مرکّب از: بی + شمر، مخفف بی شمار. بی حد و حساب. بی اندازه:
گر او بی شمر سالیان بشمرد
بدشمن رسد تخت کو بگذرد.
فردوسی.
تو گفتی که ابری برآمد شگرف
بر آن بی شمر ژاله بارید و برف.
اسدی.
نگویی گاو بحری را چرا تبخاله شد عنبر
گیا در ناف آهو مشک اذفر بی شمر دارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیشمار
تصویر بیشمار
زیاده، بسیار، بی حساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابی شمار
تصویر ابی شمار
بی شمار بی حد و حساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشمار
تصویر بیشمار
((شُ))
بی حساب، بی اندازه، بسیار زیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی شعور
تصویر بی شعور
نادان، بی خرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
بی تاب، نا آرام، سراسیمه، پریشان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیشمار
تصویر بیشمار
بی حساب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از به شماره
تصویر به شماره
به تعداد
فرهنگ واژه فارسی سره
بی مادر، یتیم
فرهنگ گویش مازندرانی
بی شمار
دیکشنری اردو به فارسی